من به آمار زمین مشکوکم اگر این شهر پر از آدمهاست پس چرا این همه دلها تنهاست؟
.............................................
برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست. لازم نیست آن را در قلبش فرو کنییا گلویش را با آن بشکافی. پرهایش را بزن... خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند ................................................
در قفس ... من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید ... قفسم برده به باغی و دلم شاد کند ...
............................................برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد .
(پائولو کوئلیو )
اگر خدا را چنان که باید مىشناختید ، بر روى دریاها راه مىرفتید و با دعایتان کوهها از جا کنده مىشدند.
(حضرت محمد ص)
..............................................براستی انسان رودی است آلوده. دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت.
..............................................
میان آدمیان چیزی نیست جز دیوار هایی که خود ساخته اند .
(تولستوی )
...............................................میدان جنگ فرصت مطالعه به کسی نمی دهد ، هرکس هر چه می داند باید به کار برد.
(جواهر لعل نهرو)
.............................................
هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد.
توماس کارلایل.............................................
چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری .
(جبران خلیل جبران)
.............................................
زیباترین عکس ها در اطاق های تاریک ظاهر میشن پس هر وقت در قسمت تاریک زندگیت ظاهر شدی بدون که خدا می خواد زیباترین تصویر رو از تو بسازه
.............................................
تو که در باور مهتابی عشق رنگ دریا داری فکر امروزت باش به کجا می نگری زندگی ثانیه ایست وسعت ثانیه را می فهمی می شود مثل نسیم بال در بال پرستو بوسه بر قلب شقایق بزنیم بدونت تنها نیست تو خدا را داری و من آرامش چشمان تو را
.............................................
.آرزوهاتو یه جا یاداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه خدا یادش نمیره ولی تو یادت میره که چیزی که امروز داری دیروز آرزوشو کردی
.............................................
در دهستان اصالت های عشق میتوان شبنم فروش ساده بود میتوان روی اجاق عاطفه چای خوش طعم وفا را دم نمود
.............................................
تا توانی در جهان یک رنگ باش خالی از چند رنگ باش قالی از چند رنگ بودن زیر پا افتاده است..
.............................................
و حالا لحظه های من گرفتار سکوتی سردو سنگینند.. و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند نمیدانی چه غمگینند..
.............................................
وقتی که من عاشق شدم .... شیطان به نامم سجده کرد ..... ادم زمینی تر شد و عالم به ادم سجده کرد ............... من بودم و چشمان تو .... نه آتشی و نه گلی ..... چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاشقی
.............................................
از خدا پرسیدم چی دوست داری ؟ گفت : سخاوت . دیوانه گفت: حماقت . غم گفت: ملامت . کوه گفت: صلابت . معشوق گفت : نگاهت . فدای تو که گفتی : رفاقت
.............................................
یک جام پر از شراب دستت باشد تا حال من خراب دستت باشد این چند هزارمین شب بی خوابیست ای عشق فقط حساب دستت باشد
تغیر.............!!!!!!!!!!!!
شنگول و منگول گرگ شدن،
کوکب حوصلهء مهمون رو نداره،
کبری تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه،
روباه و کلاغ دستشون توی یک کاسه است،
حسنک گوسفنداشو ول کرده وتوی یک
شرکت آبدارچی شده،
آرش کمانگیرمعتاد شده،
شیرین،خسرو و فرهادو پیچونده و
با دوست پسرش رفته اسکی،
رستم و اسفندیار اسباشونو فروختن و
باموتور میرن کیف قاپی!
راستی سر ما ایرانیها چه آمده؟
برگ سبز..
قصه خود را بگفتم دوش با فرزانه ای
گفت باور می ندارم من چنین افسانه ای
از درونم بر زبان راندم من اسرار مگوی
گفت یا مستی برادر جان و یا دیوانه ای
چون گرفتم دامنش را تا مرا چیزی دهد
گفت بگشا چشم تا بینی که خود شاهانه ای
گفتمش یک جرعه ام زآن می بده خندیدوگفت
جام بر کف داری و حیران پی میخانه ای
گرد او چرخی زدم تا ناگهان دستم گرفت
گفت من شمعم ولیکن تو مگر پروانه ای
گفتمش بیگانه ام آری ولی دیوانه ام
گرد خود چرخی زد و گفتا که کو بیگانه ای
گفتمش گر نیستم بیگانه آخر این ز چیست ؟
گفت گنجی در نهان داری ولی ویرانه ای
آهی از دل برکشیدم اشکم از دیده چکید
سیل اشک ازدیده اش بر خاک شد سیلانه ای
در میان موج و طوفان هستی ام بر باد رفت
تا که در آن بحر دیدم کشتی علیانه ای
چون درآن کشتی شدم درگوش من آهسته گفت
نیک بنگر تا ببینی با چه کس همخانه ای
من در آن کشتی ندیدم جز که نور ایزدی
« گشت این پس مانده اندرعشق او پیشانه ای»
سیل رفت وموج رفت ومرغ طوفان نیزرفت
یار رفت و یاد ماند و در دلم دردانه ای
این شعر توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره:وقتی به دنیا می یام سیام ،وقتی بزرگ میشم سیام،وقتی میرم زیر آفتاب سیام،وقتی میترسم سیام،وقتی مریض میشم سیام،وقتی میمیرم هنوزم سیام،و تو آدم سفید،وقتی به دنیا می یای صورتی ای،وقتی بزرگ میشی سفیدی،وقتی میری زیر آفتاب قرمزی،وقتی سردت میشه آبی ای،وقتی میترسی زردی،وقتی مریض میشی سبزی،وقتی میمیری خاکستری ای و تو به من میگی رنگین پوست
..........................................
خداوند به فرشتگان عقل داد، بدون شهوت.حیوانات را شهوت داد، بدون عقل و انسان را شهوت داد با عقل ؛ هر انسانی که عقلش به شهوتش غلبه کند از فرشتگان بهتر است و هر انسانی که شهوتش بر عقلش غلبه کند بدتر از حیوان است ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین! آسمانی میشوم وقتی نگاهت میکنم
..........................................
یا رب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل را به کلافی بفروشیم و خریداری نیست/فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر که در این شهر طبیب دل بیماری نیست
..........................................
و کسی می گوید سر خود بالا کن ، به بلندا بنگر. به بلندای عظیم به افق های پر از نور امید و خودت خواهی دید و خودت خواهی یافت خانه ی دوست کجاست... خانه دوست در آن عرش خداست ، خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست و فقط دوست ، خداست...