((شیر خد ا)) 
علی ان شیرخدا شاه عرب الفتی داشته باایندل شب
شب ز اسرار علی اگاه است دل شب محرمسرالله است
فجر تا سینه ی افاق شکافت چشم بیدار علی خفته نیافت
ناشناسی که به تاریکی شب می برد شام یتیمان عرب
عشق بازی که هم اغوش خطر خفت در خوابگه پیغمبر
ان دم صبح قیامت تاثیر حلقه در شد از او دامن گیر
دست در دامن مولا زد در که علی بگدر واز ما مگذر
شال میبست و ندایی مبهم که کمربند شهادت محکم
شبروان مست والای توعلی جان عالم به فدای توعلی 
 

((شهادت امیرالمئمنین علی(ع)را به تمام تبیانی های تسلیت عرض  میکنیم.))
دسته ها :
يکشنبه سی یکم 6 1387
دخترک زیر نور شمع نشست به شمع خیره شد.... باخودش گفت چطور مردم از موسی خواستند که خدا را ببینندوقتی یک دقیقه هم قادر نیستند در نور شمع خیره شوند!!!نگاهش را از شمع برداشت همه جا سپید بود.شاید بشود تورا دید اما بعد از ان نمی شود چیز دیگری را دید اصلا چیزدیگری برای دیدن نمی ماند باز هم مردمان جالبی بوده اند خدا!بعد از هزار ایه و دلیل و معجزه ترا می خواهند توهم نه نمی اوری. قبول نیس البته پس ((من والسلوی))کجاست؟من موسیم؟وهارون حتی وخودتدر کدام یک از کوه های حاشیه بادوستت هم کلام شدی؟!اصلا قبول نیست من دوست داشتم موسی بشوم .اما موسی برای این کار بهتر بود.حتی( مریم) را هم به (مریم)سپردم و هزار نقش خوب زمین را دادم به بهترین ها.شمع چکید روی زمین.شعله اش لرزید. اما راضی ام نقش من هم در نوع خود بی نظیر است.چه من فقط یک بار در زمین اتفاق افتاده ام ومهم نیست این اتفاق خوشایند است یا نه !شمع کوتاه میشود و هر اشکش می چکید روی اشک قبلی گریه نکن شمع تو هم بی نظیری.((تو))هم تکرار نمی شوی!شمع گفت:که چه؟ من را به چه دل خوش می کنی؟ من دارم تمام می شوم می فهمی؟


دسته ها : عاطفی - عرفان
جمعه بیست و نهم 6 1387

ای سفرکرده بیاسوی من و شادبیا پای کوبان بر سر تربت فرهاد بیا ای سفرکرده بیاسوی من و شادبیا هرزمان که غمت در دلم افتادبیا عمر چونبرگ خزان است وعجل همچونسیم فرصتی نیست شتابی کن و چون باد بیا جان شیرین منی تا ز لحد برخیزه ام ای سفر کرده بیا سوی من و شاد بیا           

دسته ها : عاطفی
جمعه بیست و نهم 6 1387
حاصل عمر ما همین یک نفس است 
من پذیرفته ام که عشق افسانه است ... 
این دل درد آشنا دیوانه است 
می روم شاید فراموشت کنم 
با فراموشی هم آغوشت کنم 
می روم از رفتن من شاد باش!!!! 
از عذاب دیدنم آزاد باش 
گرچه تو تنها تر از ما می روی 
آرزو دارم ولی عاشق شوی 
آرزو دارم بفهمی درد را 
تلخی برخوردهای سرد را


دسته ها : عاطفی
پنج شنبه بیست و هشتم 6 1387
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم ، خیره به دنبال تو گشتم ، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق دیوانه که بودم . در نهانخانه ی جانم ، گل یاد تو ، درخشید باغ صد خاطره خندید ، 
عطر صد خاطره پیچید : یادن آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم .تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت . من همه ، محو تماشای نگاهت . آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ی ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید : تو یه من گفتی :- « از این عشق حذر کن ! لحظه ای چند بر این آب نظز کن ، آب ، آیینه ی عشق گذران است . تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا ، که دلت با دگران است ! تا فراموش کنی ،چندی از این شهر سفر کن ! » با تو گفتم : «‌ حذر از عشق !؟ - ندانم 
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم ، نتوانم ! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ، چون کبوتر ، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی ، من نه زمیدم ، نه گسستم ... » باز گفتم که : « تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم ، نتوانم ! » اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ، ناله ی تلخی زد و بگریخت ... اشک در چشم تو لرزید ، 
ماه بر عشق تو خندید ! یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم . رفت در ظلمت غم ، آن شب و شب های دگر هم ، نه گرفتی دگر از عشق آزرده خبر هم ،نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 
دسته ها : عاطفی
پنج شنبه بیست و هشتم 6 1387
X